ز درد عشق، دل و دیده خون گرفت مرا


سپاه عشق، درون و برون گرفت مرا

گرفت دامن من اشک و بر درش بنشاند


کجا روم ز درد او که خون گرفت مرا

کبوتر حرمم من، گرفت بر من نیست


عقاب عشق ندانم، که چون گرفت مرا

به سر همی رودم دود و من نمی دانم


چه آتش است که در اندرون گرفت مرا

زبانه می زند، آتش درون من زبان


از آنکه دوست به غایت، زبون گرفت مرا

ز بند زلف تو زد، بر دماغ من بویی


نسیم صبح ز سودا، جنون گرفت مرا

غم تو بود که سلمان نبود در دل او


بر آن مباش، که این غم کنون گرفت مرا